گزیده ای از اشعار عارفانه سهراب سپهری
ما در این مقاله گزیده ای از اشعار عارفانه سهراب سپهری با شما عزیزان به اشتراک می گذاریم. همانطور که تمامی اهل شعر و ادب می دانند که سهراب سپهری در ۱۵ مهر ۱۳۰۷ در شهر زیبای کاشان چشم به جهان گشودو این هنرمند علاوه بر سرودن شعر دستی در نویسندگی و نقاش نیز داشت.
سهراب سپهری از مهمترین شاعران معاصر ایران است و شعرهایش به زبانهای بسیاری از جمله انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی و ایتالیایی ترجمه شدهاست.
بیشتر بخوانیم : زندگینامه سهراب سپهری
برخی از اشعار عارفانه سهراب سپهری
صدای پای آب
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم ، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستانی ، بهتر از آب روان.
و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
من مسلمانم.
قبله ام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پی "تکبیره الاحرام" علف می خوانم،
پی "قد قامت" موج.
کعبه ام بر لب آب ،
کعبه ام زیر اقاقی هاست.
کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهر به شهر.
"حجر الاسود" من روشنی باغچه است.
اهل کاشانم.
پیشه ام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود.
چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم
پرده ام بی جان است.
خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است.
اهل کاشانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینه ای از خاک "سیلک".
نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،
پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم وقتی مرد. آسمان آبی بود،
مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی ؟
من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند؟
پدرم نقاشی می کرد.
تار هم می ساخت، تار هم می زد.
خط خوبی هم داشت.
"سهراب سپهری"
کارما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار مانیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در می اید متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم
روی ادرک ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم
"سهراب سپهری"
زندگی چیزی نیست؛ که لب طاغچهی عادت از یاد من و تو برود.
زندگی چیزی نیست؛ که لب طاغچهی عادت از یاد من و تو برود.
زندگی؛بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربهی شبپره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطار است که در خواب پلی میپیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیما.
خبر رفتن موشک به فضا؛
لمس تنهایی «ماه»؛
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است
زندگی «مجذور» آینه است
زندگی گل به «توان» ابدیت؛
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما؛
زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفسهاست.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ؛
پرشی دارد اندازه عشق "سهراب سپهری"